محیا جونی محیا جونی ، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
مهدیار جونی مهدیار جونی ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
 عشق من وبابایی عشق من وبابایی، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

ماجراهای دو وروجک

فصلی دوباره

سلام به عزیزان خودم مامانی شرمنده چشمای قشنگتون خیلی وقته دلم میخواد بیام وبلاگتونو آپ کنم ولی نمیرسم از ی طرف کارای بیرون از طرف دیگه کارای خونه وبچه داری و  این وایبر بازی هاو وهزار تا دلیل دیگه .ولی از این به بعد قول میدم زود به زود بیام و بلاگتونو آپ کنم. جونم براتون بگه  اول اینکه مهدیار جونی دندون چهارمی رو هم به سلامتی تو این مدت در آوردی و هنوز توکف پنجمیت موندیم که البته ی سفیدی که نشان از سر بر آوردنش باشه تو لثه هات دیده میشه انشاالله اونم به سلامتی در میاد. مبارکت باشه عزیزم. دوم اینکه از 17 دیماه یعنی تقریبا دو هفته مونده به پایان دوازده چند قدمی رو برداشتی وطی دوشب کامل راه رفتی .قربون اون پاهای کوچولوت برم ا...
14 اسفند 1393

اینجا همه چیز درهمه

سلام عشقای مامان خیلی دوستتون دارم اینطور بگم که عاشقتونم و هر روز برای داشتنتون هزار هزار بار خدا رو شکر میکنم نمیدونم سرم کی خلوت میشه تا با فراغ خاطر بیامو از خاطرات با هم بودنهایمان بگم  الان که اینا رو دارم می نویسم ساعت ده شب هستش و شما دو تا لالا کردین دادشی رو که سر شب همه اش جیغ جیغ میکرد خوابوندم و شما هم بعد از دیدن برنامه کودک و گرفتن املا شب که اونم تو خواب بودی و همه اش میگفتی بس دیگه مامان تموم کن رفتی تو رخت خواب و بشمار یک خوابیدی. بابایی هم شیفت داره و خونه نیست، خودم هم خیلی خوابم میاد ولی دوست ندارم بخوابم  چون فرصتهای طلایی مثل امشب کم پیدا میشه خوب بریم سر اصل مطلب:   مهدیار عزیــــــــــــ ــــــ...
5 آبان 1393

خاطرات درهم و برهم

سلام جیگرای مامان ببخشید چند وقته نمیام آپ نمیشم آخه سرم خیلی شلوغه نمیدونم کی خلوت میشه برنامه تابستان امسال  این بود که مادر جون مرضیه اینا برند تهران و ما هم بعد از امتحانات بابایی و تموم شدن ماه رمضون به جمع اونا بپیوندیم اما بعد از شبای احیا و مهمونی خونه عمه سمیه حال مادر جون مهری بد میشه و دکترا گفتند دیگه امیدی نیست  یه هفته بعد از عید فطر یعنی 14 مرداد مادرجون مهری فوت شدن و ما را در غم بزرگی گذاشتند بعد از فوت مادرجون مهری هر هفته پنج شنبه ها سر مزارش میرفتیم وشب هم مراسم قرآن خوانی داشتیم تو این مدت کیف محیا جونی کوک بود و منتظر که الان کجا بریم آخه با بچه ها کلی بازی می کردید مهدیار جونی هم از شب فوت مادرج...
28 شهريور 1393

انالله و انا الیه راجعون

همه از خداییم و به سوی او باز میگردیم. 14 مرداد 93 مادرجون مهری برای همیشه از پیشمون رفت و به آسمونها سفر کرد.حالا دیگه برای دیدنش باید سر مزارش بریم خیلی تو این دنیا زجر کشیدند انشالله جاشون بهشت باشه. ...
14 مرداد 1393

اللهم اشف کل مریض

سلام عشقای مامان که نفسم به نفس تون بنده  شب 20 ماه رمضون خونه عمه سمیه دعوت شدیم .از شب بعدش مادرجون مهری اصلا حالش خوب نیست یکی دو شب هم بیمارستان بستری شدن و الان هم خونه ست و حالش تعریفی نداره واقعا سخته سخته که عزیزترین چیزی که تو این دنیا داری یعنی مادرت جلو چشم داره درد میکشه و هیچکاری از دست بر نیاد محیا عزیز هم نمیدونم به شله زرد بود یا چیز دیگه حساسیت گرفته بودی و همه بدنت کهیر زد بیرون .الهی بمیرم خیلی برات سخت بود میرفتی ساعتا تو لگن حموم مینشستی تا یه کم از سوزش و خارش بیفتن دیگه از اون چشمای شیطون خبری نبود و جاش اونقدر معصوم شده بودی که پا به پات گریه میکردم بهم میگفتی از خدا میخوام هیچوقت مریض نشم (الهی آمین عزیز...
5 مرداد 1393

ماه مهمونی خدا و بنده های خدا

سلام عزیزانم گلای زندگی میدونم که میدونید چقدر دوستتون دارم روزی هزار بارم بگم بازم کمه خدا رو هر روزی هزار بار هم شکر کنم که بچه های نازی مثل شما رو بهم داده بازم کمه خیلی وقته که میخوام بیامو مطلب بذارم نمیشه خیلی سرم شلوغه گاهی وقتا هم خیلی خلوته حوصله نمیکنم وروجکای خودم هفته اول خاله اینا اومدن خونمون و کلی تو کارای خونه بهم کمک کردند و مثل همیشه منو شرمنده کردند افطاری هم یه سوپ خوشمزه درست کردیم همراه با شله زرد خیلی چسبید اما متاسفانه فراموش کردم عکس بگیرم روز بعدش رفتم روستا خونه خاله راضیه بصرف دلمه خوشمزه حیاط خاله اینا خیلی با صفا شده بود و کلی عکس انداختیم اینم از عکسای اون روز اینم دو تا دختر ...
22 تير 1393

خبرای خوب خوب

سلام عزیزانم  خیلی دوستتون دارم   اولین خبر خوب اینکه پسر گلم حالت دیگه خوب خوب شده البته به لطف خدای مهربون و دکتر شاکری   دوم اینکه پسر گلی به سلامتی ماه پنجم رو پشت سر گذاشتی و مامانی عجول شروع به دادن غذای کمکی کرده البته یه هفته پیش که برای چکاب دوباره بردمت گفت می تونید از بیست روز دیگه شروع کنید سوم اینکه عمه جون سمیه و علی آقا رفتند سر خونه و زندگی شون  ومامانی هم به همین بهونه رفت و خودشو خوشگل کرد اونم به قیمت زخم شدن سر و کلی زجر کشیدن نمیدونم شاید من بر خلاف ظاهرخیلی ضعیفم اما ارزششو داشت خیلی خوب شدم خخخخ اما خودمونیم آدم بچه دار از همه چیز عقب میفته همه اش بچه بغل و نتونستم خیلی قر بدم ...
10 تير 1393

بی خوابی من و پسرم

سلام به دو تا وروجکای ناز خودم خیلی دوستتون دارم جیگرای مامان این روزا دیگه دارم دیونه میشم از بس دارو به خورد گل پسرم دادم که نگو منو ببخش عزیزم اما به خاطر سلامتی خودته. از حدود یه ماه پیش یه کم سرماخورده بودی و بهت دارو دادم داروها تازه تموم شده بود و حالت خوب شده بود که دیدم داری باز تب میکنی دوباره خود درمانی رو شروع کردم و کلی به خودم بد وبیراه میگفتم که چرا تحمل گرما رو نمیکنم و کولر و پنکه رو روشن کردم تا وروجکم سرما بخوره که دیدم نه دیگه نمیشه تا اینکه از دکترت دوباره وقت گرفتم و رفتیم بجنورد دکتر شمار رو معاینه کرد و با کمال تعجب گفت که هیچ علایمی از سرماخوردگی نیست خدا رو هزار مرتبه شکر کردم اما به بهش گفتم که ...
25 خرداد 1393

تولد گل دختری

  سلام به گل دخترم و گل پسرم تولد تولد تولد گل دخترم مبارک فردا ساعت 11:45 قبل از ظهر به دنیا میایی باید شمع هفت سالگیت فوت کنی عزیزم   بعدا میام و عکسای تولد رو میزارم فعلا بای بای اینم از عکسایی که قولشو داده بودم   البته اینم بگم دخترم هر سال از تولدت منتظر هستی که باز کی موقع تولدت میشه؟!!! ولی امسال با کمال تعجب روز تولدت رو فراموش کرده بودی و این باعث خرسندی بنده شد تا طی یک برنامه غافلگیر کننده یه جشن کوچیک خانوادگی و چهارنفره راه بندازم فدات بشه مامانی عزیزم ایشاالله 120 ساله شی نه 120 سال کمه همیشه زتده ب...
19 خرداد 1393