محیا جونی محیا جونی ، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
مهدیار جونی مهدیار جونی ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
 عشق من وبابایی عشق من وبابایی، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

ماجراهای دو وروجک

بی خوابی من و پسرم

1393/3/25 10:04
نویسنده : مامان الهام
919 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دو تا وروجکای ناز خودممحبتبوسبوس

خیلی دوستتون دارم جیگرای مامان این روزا دیگه دارم دیونه میشم از بس دارو به خورد گل پسرم دادم که نگو منو ببخش عزیزم اما به خاطر سلامتی خودته.خندونک

niniweblog.com

از حدود یه ماه پیش یه کم سرماخورده بودی و بهت دارو دادم داروها تازه تموم شده بود و حالت خوب شده بود که دیدم داری باز تب میکنی دوباره خود درمانی رو شروع کردم و کلی به خودم بد وبیراه میگفتم که چرا تحمل گرما رو نمیکنم و کولر و پنکه رو روشن کردم تا وروجکم سرما بخوره که دیدم نه دیگه نمیشه تا اینکه از دکترت دوباره وقت گرفتم و رفتیم بجنورد دکتر شمار رو معاینه کرد و با کمال تعجب گفت که هیچ علایمی از سرماخوردگی نیست خدا رو هزار مرتبه شکر کردم اما به بهش گفتم که خیلی بی تاب شدی همش تو خواب و بیداری جیغ میزنی و گلاب به روت بیرون روی هم زیاد داری بهم گفت خودتون هنوز دارید خوردن شیر و لبنیات رو رعایت میکنی که گفتم آره حتی شده چیزای که توش شیر خشک هم استفاده شده نمیخورم برای همین یه آزمایش از مدفوع نوشت و گفت شاید عفونت روده ای باشه که دوباره عرق سردی رو پیشونیم نشست و لبخند چند لحظه پیش از صورتم محو شدنمیدونم چرا اینطوری میشه سر محیا اونهمه رعایت کردم آخرش یه هفته به خاطر سینه پهلو توبیمارستان بستری شد و از همون موقع از رشد افتاد نمیدونم شاید اون از بی تجربگیم بود ولی برای شما هم خیلی رعایت میکنم تو سرمای زمستون مریضت نکردم کلی برای خودت تپل مپل شده بودی که هر کی میدیدت میگفت لپش ببین چه تپلویه حالا که اوج گرماست همش مریضی کلا آب شده اون لپ خوشگلت حالا هر کی مبینه میگه چقدر لاغر شده پسرمون دیروز هم که دکتر وزنت رو گرفت 6 کیلو و 750 گرم شده بودی که از مراقبت چهار ماهگی همش 50 گرم اضافه کرده بودی و اینکه تو همون مراقبت هم چن صد گرم کم داشتی از نمودارت ولی بازم اشکال نداره بذار آزمایشت خوب باشه دوباره از اول شروع میکنیم.

این چند شب همش تا صبح هی بیدار میشی هی میخوابی تا صبح مامانی هی بغلت میکنه یه بار میرم رو تخت یه چرت میزنیم دوباره بیدار میشی میایم توهال و شما رو میذارم تو گهواره یه چرت میزنی و منم هی تابت میدم و چرت میزنم تا چشمم گرم میشه سریع از خواب بیدار میشم بغلت میکنم و راه میبرم از شانس بابایی هم تو این مدت سرش شلوغه و کمکش کمتر به ما میرسهخندونک

خلاصه طوری شدم که محیا جونی دیشب برام گریه میکرد و میگفت شما خیلی زحمت میکشی برامونگریه

قربون دختر دلسوز خودم برم منمحبت

خدایا بچه ها گناه دارن هیچوقت مریضشون نکن هر چی درد و بلاست بده به خودم

niniweblog.com

بعدا نوشت:

دوباره سلام فرشته های منمحبت

از بجنورد که اومدیم تمام بدنت زد بیرون و دونه های قرمز تمام صورت و بدنت رو گرفت و خیلی بی تابی میکردی چاره ای نبود باید تحمل میکردیم تا فرداش ازت نمونه می گرفتم خلاصه فردا شد بابایی مادر جون بردند بجنورد تا نتیجه آزمایش مادر جون به دکترش نشون بدند تا بابایی از بجنورد بیاد شما خواب بودی آخه شب نتونسته بودی بخوابی اما تا بابایی پاش به آشخونه رسید سریع نمونه تحویل دادی ومن به بابایی دادم و بردش آزمایشگاه .باید بعداز ظهر برای جوابش میرفتیم ولی من دل تو دلم نبود تا بعداز ظهرم تحمل کردم ساعتای 6 بابایی فرستادم و رفت جوابو گرفت و از اونجا مستقیم رفت بجنورد تا به دکتر نشون بده به بابا هم سپردم همین که از مطب در اومد نتیجه رو به من تلفنی چه خوب چه خدایی ناکرده بد بگه بابایی هم همین که از مطب اومده بود بیون بهم زنگ زد و گفته اسهال عفونی داری و باکتری تو پیپیت زیاد بوده وخیلی سر بسته باهام صحبت کرد نمیدونم چرا دلم با حرفای بابایی آروم نگرفت تا بابایی بیاد شما همش گریه گریه اونم چه گریه هایی دلم برات کباب میشد ولی کاری از دستم بر نمی اومد تازه با شما رو گذاشته بودم تو کالسکه تا با محیا بریم دم در تا هم محیا کمی بازی کنه و هم شما آروم بشی که بابایی اومد تو چهرش خنده بود ولی از خنده اش می ترسیدم آخه هر وقت می خواد خبر بدی بهم بده که نترسم اولش میخنده تا بگه هیچی نیست اومد شما رو بغل کرد و اومدیم خونه دیگه قلبم داشت میومد تو حلقم که گفت دکتر گفته اسهال عفونی داری و برات سوربیتل (او آر اس) شربت زینگ سولفات(اشتها آور و مکمل رژیمی)داده وگفته شیر و مایعات زیاد بهت بدم تا خوب بشی و اگه دیدیم هنوز بی قراری و خدای ناکرده خوب نشدی( که اینجا بابایی نامه بستری شدنت تو بیمارستان رو بهم نشون داد )تو بیمارستان بستری بشی همین که نامه بستری شدنت رو دیدیم اشک بود که از چشمام داشت جاری می شد دیگه دست خودم نبود که بابایی کلی با حرفاش آرومم کرد و گفت فعلا صبر کنیم  امروز هم که دارم اینا رو می نویسم حالت خیلی بهتر شده و دیگه از قرمزی و دون دونا خبری نیست خدا رو هزاران هزار مرتبه شکر حالا  هم داروها رو دارم ادامه میدم انشاالله هم با اینا خوب بشی و دیگه کارت به بیمارستان نرسه انشاا....

اینم یه سری عکس بعد از اومدن از مطب دکتر که کلی جیغ میزدی و همین که دوربینو میدیدی میخندیدی

خدایا شکرت

 

پسندها (1)

نظرات (4)

مامان رها
25 خرداد 93 11:21
انشالله توجواب ازمایشم هیچیو نشون نده دخملی منم این مراحل گدروند هربچه ایی که اطرافم بود همین علائم داشتن به خاطر این که اولین تابستونشون بدناشون داره واکنش نشون میده که به قول مامانم اینم سلامت کامل بدناشون خودتو ناراحت نکن مامانی دو وروجک زیبا / خدا مهربون/ کوچولوی های همه مادرا صحیح و سلامت باشن
مامان الهام
پاسخ
ممنونم دوست گلم انشاالله اما جواب آزمایش همون شد که دکتر میگفت فعلا دارم داروهاشو میدم تا بعد برای پسرم دعا کنید
مامان رها
1 تیر 93 2:44
سلام مامانی .. وروجکمون در چه حال خوب شده الحمدالله کجایید دیربه دیر میاید وب
مامان الهام
پاسخ
سلام رها جونم. خوبه الحمدالله بهتر شده سرم شلوغ پلوغ شده شرمنده میام با خبرای خوب خوب
مامان امیرعباس و ارغوان (دوقلوها)
2 تیر 93 15:11
خیلی سخته مریضیه بچه خدا همه بچه ها رو سلامت نگهداره واسه پدرومادراشون.مامانی دخمل وپسر نازی داری خدا حفظشون کنه
مامان الهام
پاسخ
آره واقعا طفلکیا.انشاا....ممنونم عزیزم.دوقلوها رو ببوسید از طرف ما
♥مرجان مامان آران و باران♥
9 تیر 93 12:46
سلام عزیزمم ایشالا همیشه خوب باشید و بلا دور باشه ازتون میبوسمتوننننننن فسقلارو هم ببوس
مامان الهام
پاسخ
سلام مرجان عزیزم ممنونمممنون که به ما سر زدید وروجکاتونو از طرف ما ببوسید