ماه مهمونی خدا و بنده های خدا
سلام عزیزانم گلای زندگی میدونم که میدونید چقدر دوستتون دارم روزی هزار بارم بگم بازم کمه خدا رو هر روزی هزار بار هم شکر کنم که بچه های نازی مثل شما رو بهم داده بازم کمه
خیلی وقته که میخوام بیامو مطلب بذارم نمیشه خیلی سرم شلوغه گاهی وقتا هم خیلی خلوته حوصله نمیکنم وروجکای خودم
هفته اول خاله اینا اومدن خونمون و کلی تو کارای خونه بهم کمک کردند و مثل همیشه منو شرمنده کردند افطاری هم یه سوپ خوشمزه درست کردیم همراه با شله زرد خیلی چسبید اما متاسفانه فراموش کردم عکس بگیرم روز بعدش رفتم روستا خونه خاله راضیه بصرف دلمه خوشمزه حیاط خاله اینا خیلی با صفا شده بود و کلی عکس انداختیم اینم از عکسای اون روز
اینم دو تا دختر خاله(محیا و زهره)
دو تا گلای من
گل تو گل
پسر گلم داری گل بو می کنی فکر کنم حساسیت رو از بابایی به ارث بردی آخه بعد از اون کلی عطسه میزدی بیا و ببین
اینم زهرا که حالش خوب نبود و همه اش تب میکرد
اینم دو تا پسر خاله(مهدیار و علی)
اینم دو تا پسر خاله دیگه (مهدیار و سجاد)
از صبر و حوصله ای که به خرج دادید ممنونم
بازم تو پستای بعدی از مراسم پر فیض افطاری براتون حرف میزنم پس فعلا بای بای